تازگی ها من دلم آتش گرفت
یک دم تاریک وتب کرده چو شب ،روز را از من ربود
از هزاران کورسوی دور دور
چشمهء جان هم مرا مرداب بود
باز هم عاشق میان عالمان
ـ آنچه گفتند از جنون ـ
در میان سینه سرداب بود
این میان من باز هم آتش زدم
شعله را،میخانه را،آیینه را
دست سردی،آهنین تصمیمی
ـ این به ظاهر سایه اما ماندنی ـ
از میان دود آه و سوز تاب
نغمه ای شوم از فراق آغاز کرد
این همیشه قسمتم
این بار نیز،
سرنوشتم را چه خوش تکرار کرد
تازگی ها من دلم آتش گرفت
لیک آتش خود به آب اقرار کرد.
نمی دونم چرا ولی وقتی شعرت رو خوندم دم گرفت
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
امیدوارم دل خودت گرفته نباشه دل من مهم نیست چون عادت داره
سلام . ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا / گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر .
غم ام مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثف برگذشت
که کس به اندوه ناکی جان پر دریغ ام
ره نبرد.