این شاید آخری باشد...

تازگی ها فهمیده ام راز نگاهت را کمی.آن بسته های مهر که زیر خرمن مژگانت پنهان کرده ای،کلید معما را به دستم داد!

پای چشـمان تو بیـدار نشسـتن تا کی
بعد از آن قرن نمک پاشی ها،روی این زخم نبستن تاکی

تا به سر حد جنون بند ملامت بودن
باز یک لحظه از این دام نرستن تا کی

می دود خنجر هر ثانیه بر جان دلم
روز دیدار ترا چله نشستن تا کی

کاش یک لحظه به یاد دل من بودی کاش
مست می بودن و پیمانه شکستن تا کی

شرمم از گفتن این بیت می آید به خدا
پای چشمان تو بیدار نشستن تا کی


چه سخت ...

گفتم شاید نوشتن راه چاره باشد،خود را آویزان قلم کردم و امواج دلم را ثبت.اما امان که فریاد قلم هم به جایی نمی رسد…
در این بی برگی باغ، شور بهار کو؟ دلیرانه به میدان آمدن ها و رندانه گریختن ها راه نفس را بر من مسدود کرده و به خفقانم محکوم و چه بد! که من نیز به همرنگی جماعتم و پیشه اصلیم تیشه بر ریشه رفیقان زدن…

پر یادت باز به من گرفت

ـ از میان خطوط ترک خورده ذهنم،گزیده تقدیمت می کنم هر وقت نگاهم با ماه تلاقی کندو آنگاه یادت غوغا می آفریند در این دلک پر شرم.
ـ کلماتم نیلوفر وار در انتظار حجم تقدیم به تو شناورند بر آب فاصله و نگاهت سوقشان می دهد به غوطه ور شدن در امواج اشتیاق.