تازگی ها من دلم آتش گرفت یک دم تاریک وتب کرده چو شب ،روز را از من ربود از هزاران کورسوی دور دور چشمهء جان هم مرا مرداب بود باز هم عاشق میان عالمان ـ آنچه گفتند از جنون ـ در میان سینه سرداب بود این میان من باز هم آتش زدم شعله را،میخانه را،آیینه را دست سردی،آهنین تصمیمی ـ این به ظاهر سایه اما ماندنی ـ از میان دود آه و سوز تاب نغمه ای شوم از فراق آغاز کرد این همیشه قسمتم این بار نیز، سرنوشتم را چه خوش تکرار کرد تازگی ها من دلم آتش گرفت لیک آتش خود به آب اقرار کرد.
|