دلم دوباره گرفت از هجوم آنهمه مهر که می خواستم همه را در کلام بریزم…
-وای چقدر حرف می زنی دختر!
ای کاش راهی برای نمایش لحظات دلم پیدا می شد بی بیان…
باید به جای باز کردن دریچه قلبم به سوی کلام…
آسان نیست گنجاندن بلوری ترین آواها در کلمات کاغذی که از بی سوادی دخترکی نوپا جان گرفته اند.کاش روشنایی کمکم می کرد…
راستی تو چگونه با چشمهایت حرف می زنی؟
تا اینجا دانسته ام که تو روشنی را از مردمک چشمت سوق می دهی به سوی حیات… وآنگاه من می فهمم که دلم لرزید.اما هر بار تلاش کردم روشنی مهرم را به نگاه آورم،رنگین کمان شد…-وای که چقدر حرف می زنی دختر!