این شاید آخری باشد...
تازگی ها فهمیده ام راز نگاهت را کمی.آن بسته های مهر که زیر خرمن مژگانت پنهان کرده ای،کلید معما را به دستم داد!

پای چشـمان تو بیـدار نشسـتن تا کی
بعد از آن قرن نمک پاشی ها،روی این زخم نبستن تاکی

تا به سر حد جنون بند ملامت بودن
باز یک لحظه از این دام نرستن تا کی

می دود خنجر هر ثانیه بر جان دلم
روز دیدار ترا چله نشستن تا کی

کاش یک لحظه به یاد دل من بودی کاش
مست می بودن و پیمانه شکستن تا کی

شرمم از گفتن این بیت می آید به خدا
پای چشمان تو بیدار نشستن تا کی