توبه در خواب دوشم ابلیس سحرگاه به خواب آمده بود با ملولانه و پر طعن خطاب عجبی که شنیدم که تو را وسوسهء توبه فریفت در دلت نیست دگر هیچ فروغ طلبی چه کنی،راست بگو،گر برساند ز هرات حق از آن سبز ورق دست گل منتخبی گفتمش:بیش مگو،گفت:از آن لاغر زار ماه ماهان که بود زرد و نه از درد و تبی؟ گفتمش:بس کن ازین،گفت:از آن اشک زلال فخر خلار که باشد سبب هر طربی؟ گفتمش:بیش مگو،گفت:از آن لعل نژاد که به قزوین نبود چون وی عالی نسبی؟ گفتمش:بس کن ازین،گفت :ازآن برف بهشت ((حور عینی))جلبی،شوخ فرنگی لقبی آن که چون ریشه دواند به رگت،نگذارد از برای تو رگ و ریشه و خون و عصبی؟ گفتم:از من بگذر،ترک کن این وسوسه ها تا نکرده ست دل غمزده ترک ادبی گفت:از این جمله گذشتم،تو نخواهی آیا محفل سازی و لهوی و لعبی؟ … گفتم:ای پیر،از این خسته جوان دست بدار که به جز زهد نپوید ره دیگر وجبی پیر رندان نگهی کرد که در آن دیدم بیشتر پرتو رحمی،نه غبار غضبی گفت:اگر راست بگویی و پشیمان نشوی نیستی بچهءآدم که تو چوبی،حطبی! جستم از جای و شدم شاد که این بود به خواب گرچه می زد دلم آنسان که رگ ملتهبی توبه در خواب هم القصه گران کابوسی ست دوش یا رب چه شبی بود و چه پر هول شبی! مهدی اخوان ثالث
|