این جمعه دلگیرتر

تا کی روزها و شبهایم را به هم بدوزم،مگر می شود ندوخته شکافت؟
مگر گلهای شاخه ای در آب دوام می آورند؟
میان بهت مهتاب آور چشمانت چرا اینگونه ظلمت قاب گرفته ای؟بگذار سپیده در مژگانت بدمد ،امید خواهد آمد…

رخت باید بست…
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک / جامعه ای در نیک نامی نیزمی باید درید
این لطایف کز لب لعل تومن گفتم که گفت/وین تطاول کزسرزلف تومن دیدم که دید
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق/گوشه گیران را از آسایش طمع باید برید
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد/این قدر دانم که از شعرترش خون می چکید

دلگیرتر از من سراغ داری؟
کاش زمین خوردن برایم آسان بودآن دم که به درگاه تو نزدیک می شوم…اما آن طلوع دیدنی چشمانت میخکوبم میکند غافل از …
ناله درونم آنقدر تاب آورده که گهگاه فرصت پاشیدن واژه می شود به آغوش کاغذ.
و من از تو می نویسم تا کمی آرام شود این پاره پاره مرتعش.
گاهی که دلم قرص می شود به تپش گامهایت ـ آن وقت که عطش را خاطره ای دور می بینم ـ تلنگری اضطراب از یاد بردن لحظات در کنار هم بودن را گوشزدم می کند و باز نوشتن…کاش نوشتن برایم آسان بود آن دم که به نگاه تو تزیین می شوند واژه های سرگردانم… دلگیرتر از من سراغ داری؟